اویس بسیار عابد و عارف بود و او را از زهاد ثمانیه شمردهاند. در یمن شتربانى مینمود و نفقه مادرش را به عهده داشت براى زیارت پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله از مادرش اجازه خواست که به مدینه سفر کند مادرش گفت برو ولى زیاده از نیم روز توقف منما!
اویس که به مدینه رسید به خانه رسول خدا رفت ولى آن حضرت در مدینه حضور نداشت اویس پس از چند ساعت توقف در حالیکه به زیارت رسول اکرم صلى الله علیه و آله هم موفق نشده بود به یمن بازگشت، چون رسول خدا به مدینه آمد و وارد خانه شد فرمود این نور کیست که در اینجا مینگرم؟ گفتند شتربانى به نام اویس از یمن آمده بود و پس از مدتى توقف مراجعت نمود، فرمود این نور را در خانه ما به هدیه گذاشته است.
در مجالس المؤمنین است که پیغمبر صلى الله علیه و آله او را نفس الرحمن مینامید و میفرمود من از جانب یمن بوى خدا میشنوم سلمان عرض کرد این شخص کیست؟ فرمود: «ان بالیمن شخصا یقال له اویس القرنى یحشر یوم القیامة واحدة یدخل فى شفاعته مثل ربیعة و مضر، الا من راه منکم یقرءه منى السلام». یعنى در یمن شخصى است که او را اویس قرنى گویند روز قیامت تنها محشور شود و در شفاعت او به اندازه قبیله ربیعه و مضر داخل میشوند، هر که از شما او را دید سلام مرا به او برساند.
اویس در صفین به خدمت على علیه السلام رسیده و بیعت نمود و در رکاب وى جنگ کرد و در همان جنگ به درجه شهادت نائل آمد.
تعریف و توصیف مالک خارج از آن است که در این چند سطر بیان میشود. امام در مورد ایشان میفرماید یکى از بندگان خدا را به سوى شما روانه کردم که در روزهاى خوفناک نمیخوابد و در ساعات وحشت و اضطراب از برابر دشمن بر نمیگردد و بیمناک نشود و بر بدکاران از سوزاندن آتش سختتر است و او مالک بن حارث از قبیله مذحج است پس سخنش را بشنوید و فرمانش را در آنچه با حق مطابقت دارد اطاعت کنید فانه سیف من سیوف الله زیرا او شمشیرى از شمشیرهاى خدا است که تیزى آن کند نشود و ضربتش بى اثر نباشد.
آرى مالک سیف الله المسلول بود که با شمشیر آتشبار خود خرمن هستى منافقین را خاکستر مینمود و مقام شامخى داشت که على علیه السلام دربارهاش فرمود: «لقد کان لى کما کنت لرسول الله» یعنى مالک براى من چنان بود که من نسبت به رسول خدا بودم. اگر به این کلام امام توجه دقیق شود آن وقت میزان عظمت و علو منزلت مالک روشن میگردد.
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه میگوید اگر کسى سوگند یاد کند که خداى تعالى در میان عرب و عجم کسى را مانند مالک خلق نکرده است مگر استادش على بن ابیطالب را گمان نمیکنم که در سوگند خود گناهى کرده باشد زندگى مالک اهل شام و مرگ وى اهل عراق را پریشان نمود.
رشادتهاى مالک در جنگ صفین غیر قابل توصیف است و معاویه او را دست راست على مینامید، پس از مراجعت از صفین على علیه السلام او را به فرماندارى مصر اعزام نمود و در قلزم به وسیله نافع مسموم گردید.
خبر شهادت وى على علیه السلام را بی اندازه متأثر نمود و براى آن شجاع بىنظیر بسیار گریه نمود و فرمود خدا رحمت کند مالک را و سپس فرمود مالک اگر کوه بود کوهى عظیم بود و اگر سنگ بود سنگى صلب و سخت بود مرگ او اهل شام را عزیز و اهل عراق را ذلیل نمود پس از این دیگر مثل مالک را نخواهم دید.
ز طریق بندگى على نه اگر بشر به خدا رسد
به چه دل نهد به که رو کند به چه سو رود به کجا رسد؟
ز خدا طلب دل مقبلى به على بجوى توسلى
که اگر رسد به على دلى به على قسم به خدا رسد
ازلى ولایت او بود، ابدى عنایت او بود
ز کف کفایت او بود ز خدا هر آنچه به ما رسد
به على اگر برى التجا چه در این سرا چه در آن سرا
همه حاجت تو شود روا همه درد تو به دوا رسد
على اى تو یاور و یار ما اسفا به حال فکار ما
نه اگر به عقده کار ما مدد از تو عقده گشا رسد
ولادت باسعادت مولای عاشقان، امیر مؤمنان، علی علیه السلام، و روز پدر مبارک باد.
این بار میخواهیم از حضرت فاطمه(س) به نحوی دیگر سخن بگوییم. از او چه میدانیم؟!... مگر غیر این است که در توصیفش آن چه از خوبی میدانیم و آن چه واژه و دستور زبان فارسی اجازه میدهد، میتوانیم بگوییم؟!... بانویی عفیف و پاکدامن، خوش سیرت و خوش سیما که به معنی واقعی کلمه نمونه بوده است. در بین همه انسانها همواره افراد برجسته و فرزانهای که الگو و راهبر دیگران هستند، وجود دارد. چه بسیار مردان مبارز و متعهدی که با پایداری در راه حق راهنما و اسوه مردان و زنان جامعهاند و چه بسیارند زنان پاکدامن و عفیفی که در شرایط حساس و سرنوشت ساز، از خطرها رهیده و در دام هوای نفس گرفتار نشده و برای زن و مرد الگو شدهاند. ولی در بین تمامی زنان عالم با قاطعیت تمام باید گفت آنکه در طهارت و تقوا و فضایل و معارف و... نسبت به همه زنان عالم برتری دارد فاطمه زهرا(س) است.
حضرت فاطمه(س) ملاکی برای سنجش و ارزیابی همه جانبه بانوان و دوشیزگان است. قدرت روحی، شهامت بی نظیر، تفکر عالی، سجایای فوقالعاده فاطمه همه و همه میزان و الگوست، عفت، تقوا، ایمان، اصالت، شرافت، شوهرداری، تربیت فرزندان، گذران حیات دوران جوانی، مبارزه، مرگ، جنبههای مادی و معنوی، فاطمه(س) همه و همه میزان و برای ما الگوست.
فاطمه(س) الگوست برای همه زنانی که از زمان او تا حال بودهاند و نیز برای همه کسانی که تا روز قیام واپسین خواهند آمد. البته برای زنانی که خواستار حفظ شرف انسانی و مدافع عفت و تقوا باشند و او در این جنبهها الگویی تمام است. او الگوی یک زن با هدف است آن هم هدفی اصیل، که در سایه آن انسانیت انسان رشد مییابد و تقویت میشود و حیات خداپسندانهاش ریشهدار میگردد. او الگوی آزادی و آزاد منشی است. از هر چه که پلید و گناه است و از هر چه که مایه اسارت و بردگی است دور است.
نمونهای که به دیگران میآموزد چگونه به جای پلیدیها میتوانند بزرگی و علو روح خود را نشان دهند و از این طریق به جلب و جذب دلها پرداخته و در عین حال در مسیر خواستههای الهی باشند. او الگوست و به زنان آموخت که زنان هم میتوانند در موارد لازم کار مردانه کنند، در عین اینکه دیدگان پاک و دور نگه دارنده، در عین اینکه عفت و اصالت خود را حفظ مینمایند و به احقاق حق بپردازند و به دفاع از ستمگرها قیام و اقدام نمایند. فاطمه در جنبه رهبری، درس دادن، الگوی عملی بودن، انتقال معارف اسلامی و فکری خود به زنان آنقدر کوشید که کار به خاموش شدن شعلههای چراغ زندگی او رسید. او تا آخرین روزهای عمر از انجام این رسالت باز نایستاد. بزرگ بانوی اسلام با اینکه از جهت کمیت، عمر کوتاهی را گذرانید ولی از جهت کیفیت یک زندگی ثمربخش و آموزنده برای جهان و جامعه اسلامی مخصوصاً جامعه بانوان را داشت.
شخصیت فاطمه(س) فصلی است از کتاب رسالت الهی و مطالعه آن کوششی است در راه معرفت و شناخت روح اسلام و ذخیرهای است گرانقدر برای انسان معاصر در سراسر گیتی. امروزه اگر بانوان مسلمان بخواهند سعادت و کامیابی را در آغوش بگیرند شایسته است در همه مسائل اعم از فردی و خانوادگی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی آن طوری که دختر پیغمبر(ص) یعنی این بانوی نمونه و این سرچشمه فضیلت فکر میکرد، فکر کنند و اعمال و رفتار او را نصب العین خود قرار دهند تا هم خود از خودشبختی و سعادت بیشتری برخوردار گردند و هم به ایمان کامل برسند.
زهرا عصاره عصمت است.
زهرا، آیینه پاکی است.
زهرا زلال کوثر است.
ای همیشه جاری! ای بهار کوتاه!ای ترنم باران وحی! در شکوه مقام تو حیرانم که معرفت به غبار آستان خانهات بوسه میزند.
برهوت این دنیای خاکی شایستگی میزبانی چشمه سار همیشه جاری تو را نداشت. تو که در آیینه زخمها و داغها و در هجران پدر، غریبانه زیستی و در وداع شبانهات با پهلویی بیمار، خانه گلین را به امید آغوش بهشتی پدر ترک گفتی...
زندگى بانوى بزرگ اسلام با آن که در جوانى به خزان گرایید، در همان دوران کوتاه، درسهاى فراوانى براى پیروان حضرتش به جا گذاشت. یکى از این آموزهها که سراسر عمر پربرکت فاطمه مرضیه(س) یکصدا و همسو آن را فریاد مىکرد، اهتمام و جدیت نسبت به دین بوده است.
مظلومیت با همه بخشهاى زندگى صدیقه طاهره پیوند خورد، به ویژه حوادث دوران پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) که همچو تندبادى بر آن یاس نبى وزید و منجر به شهادت دردناک و غم آور آن ریحانه رسول گردید، اما همین مظلومیتهاى پیوسته نیز همگى یک جهت را نشان مىدهد و آن سوى دین دارى و پایدارى به پاى دین اصیل است.
ولادت حضرت فاطمه(س) با انزواى مادربزرگوارش از سوى زنان قریش همراه شد. آنان به دلیل ازدواج حضرت خدیجه(س) با پیامبر اسلام(ص) با وى قطع رابطه کردند و حاضر نشدند در لحظات دشوار وضع حمل به یارى او بشتابند. بدین شکل زهراى اطهر(س) در فضایى آکنده از مظلومیت متولد شد. اما پیام این مظلومیت چیزى نبود جز دفاع از دین خدا و حمایت از رسول خدا محمد(ص)، کودکى فاطمه مرضیه(س) با دوره نخست تبلیغ دین در مکه توأم گردید. مشاهده پدر که به ضرب سنگباران زخمى شده یا شکمبه شتر بر سر و روى مبارکش ریختهاند، بخشى از سهم کودکى فاطمه(س) در رسالت دشوار رسول خدا محمد(ص) بود.
آغاز نوجوانى آن حضرت در مدینه با جنگهاى پى درپى علیه مسلمانان همراه شد. عروس خانه امیرالمؤمنین علیه السلام در غیاب همسر خود که سردار بىبدیل سپاه اسلام بود، بار سنگین کارهاى خانه و رسیدگى به فرزندان خردسال را به دوش مىکشید. داستان دستان زهراى مرضیه(س) که از چرخاندن آسیاب سنگى زخم شده بود و چادر وصلهدار حضرتش که سلمان را به گریه انداخت، همچنین ماجراى شبهاى خانه على علیه السلام که فرزندان کوچکش گرسنه سر بر بالین مىگذاشتند، گوشههایى از درد و رنج نو عروس آسمانى اسلام است که همگى به پاى نهال نورس اسلام و براى جان گرفتن درخت رسالت بود.
ماجراهایى که پس از رحلت رسول خدا(ص) بر فاطمه مرضیه(س) گذشت و شدت حزن و اندوه آن گرامى در آن دوران به وصف نمىآید. تعبیر خود ایشان در شعر منسوب به حضرتش این است: «مصیبتهایى بر من فرو ریخت که اگر به روزها افکنده مىشد آنها را به شبهاى تاریک بدل مىنمود».
آن بانو به موجب کلام امام صادق علیه السلام، پس از درگذشت پدر، دائماً اشکبار بود و پى در پى از شدت غصه از حال مىرفت و جسم مبارکش مستمراً تراشیده مىشد. اما آن ولى و حجت الهى به همه این اندوهها جهت الهى داد و همه را براى تقویت دین خدا و تحکیم موقعیت وصى و جانشین رسول خدا(ص) هزینه کرد و در کمال ماتم زدگى، مصائب خود را زمینه نهیب زدن بر مردمانى قرارداد که غفلت و مصلحت اندیشى دنیایى در خطر برگشت به جاهلیت قرارشان داده بود.
این چنین بود که زهراى اطهر(س) در چهره بزرگترین حامى و پیشواى مظلوم خویش ظاهر شد و سند حقانیت امیرالمؤمنین علیه السلام و مظلومیت آن جناب را با خون خود مهر کرد و ابدیت بخشید.
حضرت فاطمه زهرا(س) در دوران کوتاه رحلت رسول خدا(ص) با شهادت خویش، یکبار به مسجد نبوى پاى گذاشت و خطبه خواند چنان که عظمت و هیبت کلام فاطمى ستونهاى مسجد و بلکه عرش الهى را به لرزه انداخت.
باشد که ما به عنوان شیعیان فاطمه زهرا(س) و عزاداران مصائب او این پیام را دریابیم. به دین خدا اهتمام ورزیم و بکوشیم تا خط ولایت علوى علیه السلام را گم نکنیم.
مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایهی ایمان علی
از ولای دودمانش زندهام
در جهان مثل گهر تابندهام
نرگسم وارفتهی نظارهام
در خیابانش چو بو آوارهام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
می اگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آئینهام
می توان دیدن نوا در سینهام
از رخ او فال پیغمبر گرفت
ملت حق از شکوهش فر گرفت
قوت دین مبین فرمودهاش
کائنات آئین پذیر از دودهاش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق «یدالله» خواند درام الکتاب
هر که دانای رموز زندگیست
سر اسمای علی داند که چیست
خاک تاریکی که نام او تن است
عقل از بیداد او در شیون است
فکر گردون رس زمین پیما ازو
چشم کور و گوش ناشنوا ازو
از هوس تیغ دو رو دارد بدست
رهروان را دل برین رهزن شکست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضی کز تیغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشور گیر از کراری است
گوهرش را آبرو خودداری است
هر که در آفاق گردد بوتراب
باز گرداند ز مغرب آفتاب
هر که زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوه خیبر است
دست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاهی یداللهی کند
از یداللهی شهنشاهی کند
ذات او دروازهی شهر علوم
زیر فرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویش
تا می روشن خوری از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروانگیست
خاک را آب شو که این مردانگیست
سنگ شو ای همچو گل نازک بدن
تا شوی بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمی تعمیر کن
آدمی را عالمی تعمیر کن
گر بنا سازی نه دیوار و دری
خشت از خاک تو بندد دیگری
ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ
جام تو فریادی بیداد سنگ
ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟
سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟
در عمل پوشیده مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان تازه شو
شعله در بر کن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان
می شود جنگ آزما با آسمان
بر کند بنیاد موجودات را
می دهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را برهم زند
چرخ نیلی فام را برهم زند
می کند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان جان سپردن زندگیست
آزماید صاحب قلب سلیم
زور خود را از مهمات عظیم
عشق با دشوار ورزیدن خوشست
چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست
ممکنات قوت مردان کار
گردد از مشکل پسندی آشکار
حربهی دون همتان کین است و بس
زندگی را این یک آئین است و بس
زندگانی قوت پیداستی
اصل او از ذوق استیلاستی
عفو بیجا سردی خون حیات
سکتهئی در بیت موزون حیات
هر که در قعر مذلت مانده است
ناتوانی را قناعت خوانده است
ناتوانی زندگی را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مکارم اندرون او تهی است
شیرش از بهر ذمائم فربهی است
هوشیار ای صاحب عقل سلیم
در کمینها مینشیند این غنیم
گر خردمندی فریب او مخود
مثل حر با هر زمان رنگش دگر
شکل او اهل نظر نشناختند
پردهها بر روی او انداختند
گاه او را رحم و نرمی پردهدار
گاه میپوشد ردای انکسار
گاه او مستور در مجبوری است
گاه پنهان در ته معذوری است
چهره در شکل تن آسانی نمود
دل ز دست صاحب قوت ربود
با توانائی صداقت توأم است
گر خود آگاهی همین جام جم است
زندگی کشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوتست
مدعی گر مایهدار از قوت است
دعوی او بی نیاز از حجت است
باطل از قوت پذیرد شان حق
خویش را حق داند از بطلان حق
از کن او زهر کوثر میشود
خیر را گوید شری، شر میشود
ای ز آداب امانت بیخبر
از دو عالم خویش را بهتر شمر
از رموز زندگی آگاه شو
ظالم و جاهل ز غیر الله شو
چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند
گر نبینی راه حق بر من بخند
اقبال لاهوری
زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا
غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها
طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل
کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا
رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو
مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا
شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر
شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا
نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت
ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا
در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد
چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا
کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلی
علم بگشاید از پرچم گره چون طرهی لیلا
ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد
بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا
که پیچد بره را بر پای، حبل کفهی میزان
درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا
یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین
یکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرها
کنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دم
کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما
سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ
ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا
عیان در آتش تیغ تو ثعبانهای برق افشان
نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفانزا
اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت
چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا
ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد
که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا
ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان
عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا
ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن
تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا
به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند
که بر گوسالهی زرین خطاب ربیالاعلی
من و اندیشهی مدح تو، باد از این هوس شرمم
چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا
به ادنی پایهی مدح و ثنایت کی رسد گرچه
به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا
چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی
به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا
کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع
پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا
بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب
که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی
تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را
امام و پیشوا و مقتدا و شافع و مولا
شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان
خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا
پی بازار فردای قیامت جز ولای تو
متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا
نپندارم که فردای قیامت تیرهگون گردد
محبان تو را از دود آتش غرهی غرا
قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصهی محشر
غلامان تو را اندیشهی دوزخ بود حاشا
الا پیوسته تا احباب را از شوق میگردد
ز دیدار رخ احباب روشن دیدهی بینا
محبان تو را روشن ز رویت دیدهی حق بین
حسودان تو را بیبهره زان رخ دیدهی اعمی
هاتف اصفهانی
بولودوز یاغار اولسون،
سولاریز آخار اولسون،
اوجاقیـز یانار اولسون،
نوروز بایرامینیز موبارک اولسون
ولادت
ولادت حضرت مهدی صاحب الزمان(ع) در شب جمعه، نیمه شعبان سال 255یا 256 هجری بوده است. پس از اینکه دو قرن و اندی از هجرت پیامبر(ص) گذشت، و امامت به امام دهم حضرت هادی(ع) و امام یازدهم حضرت عسگری(ع) رسید، کم کم در بین فرمانروایان و دستگاه حکومت جبار، نگرانی هایی پدید آمد. علت آن اخبار و احادیثی بود که در آنها نقل شده بود: از امام حسن عسگری(ع) فرزندی تولد خواهد یافت که تخت و کاخ جباران و ستمگران را واژگون خواهد کرد و عدل و داد را جانشین ظلم و ستم ستمگران خواهد نمود. در احادیثی که به خصوص از پیغمبر(ص) رسیده بود، این مطلب زیاد گفته شده و به گوش زمامداران رسیده بود. در این زمان یعنی هنگام تولد حضرت مهدی(ع)، معتصم عباسی، هشتمین خلیفه عباسی، که حکومتش از سال 218هجری آغاز شد، سامرا، شهر نوساخته را مرکز حکومت عباسی قرار داد. این اندیشه-که ظهور مصلحی پایه های حکومت ستمکاران را متزلزل می نماید و باید از تولد نوزادان جلوگیری کرد، و حتی مادران بیگناه را کشت، و یا قابله هایی را پنهانی به خانه ها فرستاد تا از زنان باردار خبر دهند- در تاریخ نظایری دارد. در زمان حضرت ابراهیم(ع) نمرود چنین کرد. در زمان حضرت موسی(ع) فرعون نیز به همین روش عمل نمود. همواره ستمگران می خواهند مشعل حق را خاموش کنند، غافل از آنکه، خداوند نور خود را تمام و کامل می کند، اگر چه کافران و ستمگران نخواهند. در مورد نوزاد مبارک قدم حضرت امام حسن عسگری(ع) نیز داستان تاریخ به گونه ای شگفت انگیز و معجزه آسا تکرار شد. امام دهم بیست سال در شهر سامرا تحت نظر و مراقبت بود، و سپس امام یازدهم(ع) نیز در آنجا زیر نظر و نگهبانی حکومت به سر می برد. به هنگامی که ولادت، این اختر تابناک، حضرت مهدی(ع)، نزدیک گشت، و خطر او در نظر جباران قوت گرفت، در صدد بر آمدند تا از پدید آمدن این نوزاد جلوگیری کنند، و اگر پدید آمد و بدین جهان پای نهاد، او را از میان بردارند. بدین علت بود که چگونگی احوال مهدی، دوران حمل و سپس تولد او، همه و همه، از مردم نهان داشته می شد؛ جز چند تن معدود از نزدیکان، یا شاگردان و اصحاب خاص امام حسن عسگری(ع) کسی او را نمی دید. آنان نیز مهدی را گاه به گاه می دیدند، نه همیشه و به صورت عادی.
در آن روزگار که عصر بیان و سخن بود، قرآن در قالبی بس زیبا، دلربا و فصیح عرضه شد. علی(ع) در مقام فصیحترین و بلیغ ترین سخنگوی زمان، به ترسیم و تصویر شگفتی ها و زیبایی های این کتاب آسمانی پرداخت و در توصیف قرآن، زیباترین و شگفتترین واژهها و الفاظ را به کار گرفت. او در جایگاه مفسری بیبدیل و نگهبان راستین معارف قرآن، به تبیین و توصیف چگونگیهای کتاب خدا پرداخت و قرآن، این برنامه ی هدایت انسان ها را به خوبی معرفی کرد، تا قرآن مداران و جستجوگران حقایق الهی، کتاب آسمانی خود را بشناسند و قدر و ارزش آن را بدانند و در معضلات و مشکلات فکری، به این ملجا بزرگ و نجاتبخش پناه برند. اوصافی که حضرت از کتاب خدا برمیشمارد، در نهایت فصاحت و زیبایی و بسی دلپذیر و خواندنی است. آنچه که علی(ع) در توصیف جایگاه قرآن بیان داشتهاند و تبیین و تفسیری که از ابعاد کتاب آسمانی به دست دادهاند؛ فراتر از آن است که در این سطور بگنجد. «تنها در نهجالبلاغه آن حضرت 96 بار کلمه ی قرآن، کتاب الله، کتاب ربکم و امثال آن تکرار شده است». در این قسمت در جستجوی اوصاف و ویژگی های کتاب خدا، چشم جان را با کلمات گهربار و فصیح حضرتش شستشو میدهیم.
ادامه مطلب ...
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ الاَْمانَ یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَلابَنُونَ اِلاّ مَنْ اَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلیمٍ
خدایا از تو امان خواهم در آن روزى که سود ندهد کسى را نه مال و نه فرزندان مگر آن کس که دلى پاک به نزد خدا آورد
وَاَسْئَلُکَ الاَْمانَ یَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلى یَدَیْهِ یَقُولُ یا لَیْتِنىِ اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبیلاً
و از تو امان خواهم در آن روزى که بگزد شخص ستمکار هر دو دست خود را و گوید اى کاش گرفته بودم با پیامبر راهى
وَاَسْئَلُکَ الاَْمانَ یَوْمَ یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسیماهُمْ فَیُؤْخَذُ بِالنَّواصى وَالاَْقْدامِ
و از تو امان خواهم در روزى که شناخته شوند جنایتکاران به سیما و رخساره شان و بگیرندشان به پیشانیها و قدمها
وَاَسْئَلُکَ الاَْمانَ یَوْمَ لا یَجْزى والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَلا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَیْئاً اِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ
و از تو امان خواهم در آن روزى که کیفر نبیند پدرى بجاى فرزندش و نه فرزندى کیفر شود بجاى پدرش براستى وعده خدا حق است
وَاَسْئَلُکَ الاَْمانَ یَوْمَ لا یَنْفَعُ الظّالِمینَ مَعْذِرَتُهُمْ وَلَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوَّءُ الدّارِ
و از تو امان خواهم در آن روزى که سود ندهد ستمکاران را عذرخواهیشان و بر ایشان است لعنت و ایشان را است بدى آن سراى
ادامه مطلب ...پسر بچهای بود که اخلاق خوبی نداشت، پدرش جعبهای میخ را به او داد و گفت: هر بار که عصبانی میشوی باید یک میخ به دیوار بکوبی. روز اول پسرک 37 میخ به دیوار کوبید طی چند هفته بعد، همانطورکه یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر میشد، او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها به دیوار است این موضوع را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که میتواند عصبانیتش را کنترل کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است، پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: پسرم! تو کار خوبی انجام دادی، اما به سوراخهای دیوار نگاه کن، دیوار هرگز مثل گذشتهاش نمیشود. وقتی تو در هنگام عصبانیت، حرفهایی میزنی، آن حرفها هم چنین آثاری بر قلب طرف مقابلت بر جای میگذارند. تو میتوانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و آن را بیرون آوری و هزاران بار هم عذار خواهی کنی ولی فایدهای ندارد، آن زخم سرجایش است زخم زبان هنگام عصبانیت نیز به اندازه زخم چاقو دردناک است.
موافقید دقایقی به عصبانیتها و زخم زبانهایی که در موقع عصبانیت در دل دوستان و اطرافیانمان ایجاد میکنیم بیندیشیم؟؟
دیرینهشناسان و مردمشناسان میگویند که از زمانی که انسان یا شبه انسانی بر روی زمین میزیسته، نوعی دین همراه او بوده و در اعماق تاریخ و حتی ما قبل تاریخ و در عصر حجر و در میان انسانهای غارنشین دین نقشی مهم و اساسی در زندگی بشر ایفا میکرده است. به هر حال دین برای انسان عنصری مقدس بوده است که از یک سو با زندگی روزمره این دنیایی او پیوندی وثیق و عمیق داشته به گونهای که انسان غارنشین رمز موفقیت خود در شکار را از درون دین جستجو میکرده و انسان عصر نوسنگی بارندگی و باروری زمین و حیوانات اهلی خود را از دین طلب میکرده است. و از سوی دیگر همین انسان سعادت نهایی و جاودانه خود را در دین و اعمال دینی مییافته است. پس درست و صحیح است که گفته شود دین تار و پود زندگی انسان را تشکیل میداده است. هر چند در جوامع پیش رفتهتر گاهی شکل و صورت مناسک و اعمال دینی و نیز مطالبات انسان از دین تغییر کرده، اصل نقش دین در زندگی بشر تغییر ماهوی و اساسی نکرده است.
دین از قداست برخوردار است و همین قداست است که آن را از دیگر امور متمایز کرده است و همین قداست است که باعث میشود این پدیده بیشترین و عمیقترین نقش را در زندگی بشر، چه در بعد شخصی و چه اجتماعی، ایفا کند. اما درست به همان اندازه، که دین میتواند در زندگی بشر نقش مثبت و سازنده داشته باشد و درست به همین دلیل که این پدیده این اندازه تأثیرگذار است، به همین اندازه در طول تاریخ به عنوان ابزاری برای سلطه سلطهگران مورد استفاده قرار گرفته است. کسانی که در پی سلطه بر مردم بودهاند به همه عناصر اجتماعی و فردی توجه کرده و از هر کدام به اندازه ممکن استفاده کردهاند. آنان از کنار دین نیز با بیتفاوتی نگذشته و از آن نهایت استفاده را برای اهداف خود کردهاند.
کسانی که از دین استفاده ابزاری میکنند باید دو کار را انجام دهند. یکی اینکه خود را دیندار و بلکه مدافع دین و بلکه پرچمدار اصلی دین نشان دهند و دیگری اینکه رقیبان را از صحنه به در کنند. آنان نه تنها باید خود را بر حق نشان دهند بلکه باید این بر حق بودن را انحصاری کنند چرا که صداها و ادعاهای دیگر چه بسا دست اینان را رو کنند و سوء استفادههای از دین را آشکار گردانند.
این امر در تاریخ همه ادیان سابقه داشته است. از اناجیل بر میآید که عیسی مسیح(ع) شخصیتی به نام شمعون پطرس را وصی خود قرار داده است. حضرت عیسی(ع) به این شخصیت میفرماید: «تو پطرس(صخره) هستی و بر این صخره کلیسای خود را بنام میکنم… و کلیدهای ملکوت آسمان را به تو میسپارم و…». پس هم جایگاه شمعون نزد عیسی(ع) والاست و هم به مأموریتی مهم گمارده میشود. اما پس از اینکه حدود ده سال از زندگی زمینی عیسی میگذرد فردی خشن که شکنجهگر مسیحیان است و چهرهای زشت نزد آنان دارد ابتدا با ادعای دیدن هاله نور ادعا میکند که عیسی مسیح مأموریتی خاص به او داده است و سپس برای کنار زدن شمعون چهره او را مخدوش میکند و حتی او را متهم به نفاق میکند و با این دو مرحله است که هدف محقق میشود و شمعون منزوی میشود و دیگری جای او را میگیرد.
حدود سه قرن بعد بار دیگر در همین دین این حادثه تکرار میشود. در ابتدای قرن چهارم فردی به نام قسطنطین که داعیه امپراتوری روم را دارد میخواهد به شهر رم حمله کند و چون در میان سربازان تعداد مسیحی وجود دارد ناگهان مدعی مکاشفه میشود و میگوید در افق این نوشته را دیده است که: «با علامت صلیب فتح کن» و دستور میدهد بر پرچمها تصویر صلیب بکشند. همین فرد چون فتح میکند و به مقام امپراتوری میرسد دستور میدهد که آریوس را، که میگفت مسیح همذات با خدا نیست، تبعید کنند و کتابهای او را و هر کتابی را که مخالف اندیشه مورد تأیید خودش باشد آتش بزنند و هر کس چنین کتابهایی داشته باشد اعدام شود.
وقتی آل ابوسفیان بخواهند خلیفه رسول الله(ص) شوند و خود را مجری دین خدا و عدل و داد معرفی کنند باید تغییر قیافه دهند و صورت خویش به دست آرایشگران فریبکاری چون عمر بن العاص بدهند تا قیافه واقعی آنان را در زیر خروارها فریب و حیله مخفی سازند. آنان باید خود را مدافع دین و تعالیم و نمادهای آن معرفی کنند و برای آنها اشک بریزند و هر گاه با مشکلی روبرو شدند راه برون رفت در دست همین آرایشگر مکار است که با ترفندی مشکل را حل میکند. او دست به دامن یکی از مقدسات میشود، از مسجد و محراب و مکانهای مقدس گرفته تا زمانهای مقدس و اشخاص و اشیای مقدس؛ به هر حال یکی از این مقدسات را بر سر نیزه میکند و در پای آن اشک میریزد و بر سر و سینه میزند و فریاد وا اسلاما سر میدهد و لشکری از جیره بگیران دون مایه، که اندک طعمهای هزینه جذبشان است، و جاهلان بیخرد، که اندک خدعهای خرج جلبشان است، فراهم میآورد و داد و فریاد راه میاندازد و چهره کریه خود را زیر غوغا و جیغ و داد این لشکر پنهان میسازد، لشکری که امام علی(ع) به زیبایی آن را وصف میکند آنگاه که به کمیلابن زیاد میفرماید: «مردم سه گروهند، عالم ربانی، و علم آموزی که در طریق رستگاری است و پشههای بیمقدار، کسانی که در پی هر فریادی روان میشوند و با وزش هر بادی تمایل مییابد، نه خود از نور دانش شعلهای افروختهاند و نه به قرارگاه قابل اعتمادی پناه آوردهاند(نهج البلاغه، حکمت ۱۴۷).
در تاریخ میبینیم که معاویه جنگ با پیشوای عدالت و قهرمان توحید و وصی پیامبر، امیرمؤمنان را، که با اصرار و بیعت مردم قدرت را درد دست گرفته بود، با تمسک به قرآن آغاز میکند. ابتدا پیراهن و قرآن خونین و انگشتان قطع شده همسر خلیفه را بر فراز منبر مسجد شام به نمایش میگذارد و بعد با تمسک به آیه قرآن «و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا»(اسراء/۳۳) خود را خونخواه خلیفه مقتول و مستحق دستیابی به قدرت معرفی میکند و عجیب این است که مردمی که امام علی(ع) «همجٌ رعاع» یا پشههای بیمقدارشان نامید از خود نمیپرسند بر کجای پیراهن نوشته شده است که قاتل خلیفه مقتول، امام علی(ع) است و دسیسههای دیگران نیست. معاویه پیراهن عثمان را برای جنگ با امامی بر نیزه میکند که تا آخرین لحظه به نهایت تلاش میکرد جلو خلیفه کشی را بگیرد.
اما برای امویان این کافی نیست که قرآن را بر نیزه ریا و تزویر کنند و خود را منادی و مدافع دیانت و حقیقت جلوه دهند. آنان باید به گونهای چهره منادیان و مدافعان واقعی دیانت و حقیقت را مخدوش جلوه دهند. همان آرایشگر فریبکاری که از چهره فرزندان ابوسفیان و هند، فدایی دین خدا میسازد، بار دیگر باید دست به کار شود تا چهره علی و خاندان او را دیگر گونه جلوه دهد. او چهره انسانی را که در حال نماز تیر از پایش به در میآورند و چنان متوجه معبود است که دردی حس نمیکند، چنان معرفی میکند که وقتی مردم شام میشنوند که علیابن ابیطالب(ع) در مسجد خدا و محراب عبادت کشته شده، میگویند علی در مسجد چه کار داشته است؟ مگر علی نماز میخواند؟
امویان باید علویان را بیدین و شورشی و خارجی و فتنهگر معرفی کنند تا بتوانند با استفاده از عنصر ارزشمند دین بر اریکه قدرت بنشینند و دین خدا را که منادی آزادی و کرامت و شرافت انسان است، به ابزاری برای بردگی و سرسپردگی او تبدیل کنند. پس آنان باید نیزه ریا و تزویر برپا کنند؛ و یک روز قرآن بر فراز نیزه برند تا بدین وسیله فاسدان و سفاکان اموی را دیندار و طرفدار عدالت قرآنی معرفی کنند و روز دیگر سر پسر پیامبر را به عنوان شورشی و خارجی و فتنهگر بر سر نیزه کنند و همراه با خاندان رسولخدا، که آنان را اسیرانی خارجی معرفی میکنند، از شهری به شهر دیگر برند و مردم را دعوت به هلهله و شادی در زیر آن نمایند.
پس در واقع این دو نیزه یک نیزه هستند، همان نیزه فریب و خدعه و دغلکاری و کار هر دو نیزه یکی است. هر دو نیزه جای حق و باطل را عوض میکند، هر دو نیزه دین را به ابزاری برای قدرت تبدیل میکند.
پیامبر خدا(ص) میفرماید: «وای بر کسانی که دین را وسیله کسب دنیا میکنند و با زبان نرم خود در برابر مردم به لباس میش در میآیند، گفتارشان از عسل شیرینتر و دلهایشان دل گرگ است»(اعلام الدین، ص۲۹۵) بنابراین استفاده از دین مردم برای کسب یا حفظ و بقاء قدرت در واقع دشمنی با خدا و جنگ با اوست. و امام علی(ع) میفرماید: «هر که در دین مردم با آنان دغلکاری کند، دشمن خدا و پیامبر اوست»(غررالحکم، ص۸۸۹۱).
عاشورائیان به دو گونه عمل کردند، بعضی تاریخساز شدند و بعضی تاریخنگار. امام حسین(ع) و یارانش تاریخ را ساختند و آنهایی که باقیماندند با گفتار و کردارشان تاریخنگاری کردند که اگر غیر از این بود، همه رشادتها و حقخواهیها در کربلا همراه شهدا دفن میشد.
از آنجا که وقایع تاریخی دو گونهاند: محکمات و متشابهات، لذا مورخان دو گونه مینگارند. تاریخنگاری زینب(س) و امام سجاد(ع) از نوع محکمات است و صد البته که اغلب مورخین به هر دلیلی اعم از عدم آگاهی و یا ملاحظات سیاسی متشابه نویسند. لذا برای نگریستن و فهم آنها باید چراغی برداشت و درست و نادرست را از هم تشخیص داد. کسانی که جای این دو را به هر دلیلی با هم عوض میکنند باید بدانند که فریبدادن افراد معدودی در یک برهه زمانی کوتاه شاید امکانپذیر باشد ولی از آنجا که آینه تاریخ، شفافیت و صراحت و درستی خود را حفظ میکند و تابع هوس این و آن نمیشود، تحریف و تغییر واقعیتها برای همیشه امکانپذیر نیست. چرا که اگر چنین میبود و با چند نوشته و سخنرانی، چهرهها در تاریخ جا به جا میشدند و جایگاه موسی و فرعون، علی و معاویه و حسین و یزید عوض میگشت، آنوقت دیگر تاریخی که خداوند به مطالعه آن سفارش میکند، چگونه میتوانست موجب شناخت حق و باطل گردد؟
بعد از واقعه کربلا، یزید و یزیدیان بر آن شدند عاشورا را طوری جلوه دهند که یک عده خارجی و از دین برگشته، دست به طغیان زده و به دست حاکم مسلمانان قلع و قمع گردیدهاند و کاروان عاشورا، خانواده آن طاغیانند که به اسارت گرفته شدهاند. تاریخسازان عاشورا یعنی زینب کبری(س) و امام سجاد(ع) با درایت بسیار، و خطبههای رسا، نه تنها نقشههای آنان را نقش بر آب کردند بلکه تاریخ محکم عاشورا را آنگونه نگاشتند که از آن زمان تاکنون و از اکنون تا همیشه تاریخ درسی باشد برای حقپویان و حقستیزان.
پس از ورود قافله کربلا به کوفه، ابنزیاد، در مسجد اعظم کوفه با حضور چندین هزار نفر مردم، بالای منبر رفت و گفت: شکر خدایی را که امیرالمؤمنین یزید را یاری فرمود و دروغگوی پسر دروغگو یعنی حسین بن علی را کشت… اما امانتداری تاریخ موجب شد تا این حرف ایجاد شبهه نکند لذا مردی به نام عبدالله بن عفیف ازدی عامدی که هر دو چشمش را یکی در جنگ جمل و دیگری در جنگ صفین از دست داده بود بلند شد و فریاد زد: ای پسر مرجانه، دروغگوی پسر دروغگو تویی و پدرت، و کسی که تو را به حکومت عراق فرستاده است. آیا پسر پیامبر را میکشید و دم از راستگویی میزنید؟ و یا آنگاه که ابن زیاد به سر مبارک امام نگاه کرد و با چوبدست به دندانهای مبارک میزد، زید ابن ارقم برای شهادت تاریخی و برای ماندگاری در تاریخ فریاد برآورد: یا ابن مرجانه حیا کن، به خدایی که جز او خدایی نیست بسیار دیدهام که لبهای پیامبر خدا بر این لبها بوسه زده است. و اینگونه مکر یزید را عیان کرد تا اگر افرادی ناآگاه در مجلس حضور دارند به اشتباه نیفتند و اشتباه نقل نکنند.
کاروان اسیران را وقتی به شام میبرند تا یزید به خیال خام خود آنان را کوچک کند، به این قانون الهی و آیه قرآن بیتوجه است که: «تعزّ من تشاء». امام سجّاد(ع) برای اینکه تهمت خارجی و از دین برگشته را از قافله پاک کند و جای شکی در تاریخ نگذاشته و آنرا صاف و زلال و محکم ارائه دهد، خود را معرفی میکند: «انا ابن رسولالله، انا ابن علی المرتضی…» من پسر رسول خدایم، من پسر علی مرتضایم، تا آنجا که همه را متأثر کرده و حاضرین خطاب به یزید اعتراض میکنند که ای یزید تو که میگفتی اینها شورشی و خارجیاند.
در همینجا زینب(س) یزید را هم به عذاب الهی هشدار میدهد و هم توجه او را به ضبط در تاریخ جلب میکند و میفرماید: «اگر از خدا نمیترسی و به روز جزا ایمان نداری از رسوا شدن در تاریخ بترس، ای یزید مکر خود را به کار بر و کوشش خود را دنبال کن و هر چه میتوانی انجام بده، به خدا قسم ننگ و رسوایی آنچه با ما کردی هرگز قابل شستوشو نیست و جای این بدنامی را هرگز نیکنامی نخواهد گرفت». این کلام زینب(س) نه در آینده دور بلکه در همان مجلس یزید جامه عمل پوشید و بعضی لب به اعتراض گشودند و پس از آن نیز حتی در ۷۰ سالی که بنی امیه خلافت و قدرت اسلامی را به دست داشتند، امانتداری تاریخ اجازه نداد که چهره تابناک عاشورا تغییر یابد و چهره تاریکی جای آن را بگیرد.
زینب(س) صراحتاً به یزید میگوید: ای یزید، گمان کردهای که با کشتن مردان حق، بزرگ شدهای و لطف خدا شامل حالت شده است؟ و چون میبینی به ظاهر پیروزی، و دنیا بر وفق مراد است مغرور گشته و سخن خدا را فراموش کردهای که فرمود: «ولا یحسبّنالّذین کفروا انمّا نملی لهم خیرٌ لانفسهم، انمّا نملی لهم لیزدادوا اثماً»، کافران گمان نکنند که اگر مهلتی به آنها دادهایم این مهلت به خیر آنهاست، بلکه آنها را مهلت دادهایم که تا برگناه خود بیفزایند.
و سپس برای اینکه غرور یزید را بشکند در مقابل چشم عدهای که به قصد دیدن شورشیها آمده بودند و هلهله میکردند، توجه یزید را به نکته تاریخی فتح مکه جلب میکند که در آن روز رسول خدا، او و پدر او و ابوسفیان و خاندانش را آزاد کرد و از این فرصت برای معرفی کاروان خود استفاده میکند که: «ای پسر آزاد شدگان، عدالت و انصافت کجاست؟ زنان و کنیزان خود را پردهنشین کردهای اما دختران رسول خدا را بیپناه بر شترهای تندرو نشانده و به دست دشمنان سپردهای تا از شهری به شهر دیگر برند؟»
در انتهای خطبه حضرت برای اینکه ماهیت اصلی کار خود را که همانا عمل برای رضای خداست هویدا سازد رو به یزید میکند و با صراحت و علیوار میگوید: «خدایا حق ما را بگیر و از کسانی که بر ما ستم کردهاند انتقام بکش، ای یزید به خدا قسم که پوست خود را کندی و گوشت خود را بریدی و به زودی بر رسول خدا وارد میشوی و خواهی دید که به کوری چشمت فرزندان او در بهشت برین جای دارند همان روزی که خداوند عترت رسول خدا را از پراکندگی برهاند». «ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» هرگز کسانی را که در راه خدا کشته میشوند مرده مپندارید، بلکه زندهاند و در نزد خدا روزی میخورند.
واقعه عاشورا نه تنها همهاش درس است بلکه نوع تاریخ نگاریش، آن هم در زمانی که وسایل ارتباطی بسیار محدود بوده است، آموزنده است. آنهایی که قصد داشته و دارند تاریخ را به کام خود نگارش کنند، بدانند شفافیت آینه تاریخ همیشه پابرجا خواهد بود و اگر چند صباحی هم گردی بر روی آن بنشیند، روزی آن گردها کنار میرود و واقعیتها خود را مینمایاند، حتی اگر زمان این غبار گرفتگی حدود صد سال و درباره شخصی همچون علی(ع) باشد که سبّ او بر بالای منابر توسط حاکمان به صورت دستوری و سنتی درآمده بود. پس اگر یزیدیان از هیچ چیز حتی از حسابرسی قیامت ترسی و واهمهای ندارند از رسواسازی تاریخ بترسند که تا ابد در برابر عالمیان محکوم خواهند بود، که این همان درسی است که حضرت زینب به بشریت داده است؛ و بدانند آنهایی که به تاریخ مراجعه میکنند به محکمات آن توجه دارند نه به متشابهات.
از ترس خداوند گریهکردن، آتش جهّنم را دور میکند.
اگر برای نعمتهای گذشتهی خود شکرگزار باشی، خداوند نعمتهای جدیدی به تو میدهد.
شایسته است، انسان مؤمن وقتی کسی را دید که گناه میکند، او را از کارهای زشت نهی کند.
از ستم کردن بر کسی که غیر از خداوند یار و یاوری ندارد، بپرهیز.
آنچه را طاقت نداری، به عهده مگیر.
هرگاه از تدبیر و چارهاندیشی بازماندی، گرهگشای کار تو، مدارا کردن است.
دانا کسی است که راستگو باشد.
راستگویی نشانهی عزّت و دروغگویی نشانهی ذلّت آدمی است.
آن کسی که بخشش تو را بپذیرد، تو را در جوانمردی کمک کرده است.
بخیل، کسی است که از سلام کردن بخل ورزد.
کسی که اندوه و گرفتاری مؤمنی را برطرف کند، خداوند اندوه و گرفتاری دنیا و آخرت را از او برطرف میکند.
از فرهنگ سخنان امام حسین(ع) به نقل از روزنامه اطلاعات
سخنانی از امام حسین(ع)
1ـ بندگان خدا از خدا بترسید و در دنیا با احتیاط رفتار کنید. اگر بنا بود همهی دنیا به یک نفر داده شود، یا فردی برای همیشه در دنیا بماند، پیامبران برای بقا سزاوارتر و جلب خشنودی آنان بهتر و چنین حکمی خوشایندتر بود؛ ولی خداوند عاقبت دنیا را نابود شدن قرار داده است.
خداوند دنیا را محل فنا و نیستی قرار داد، زیرا دنیا دوستدارانش را لحظه به لحظه تغییر داده، وضعشان را دگرگون میسازد. مغرور و درمانده کسی است که فریب دنیا را بخورد.
2ـ گرچه زندگی این دنیا از نظر عدهای بسیار با ارزش است؛ ولی آخرت که جهان پاداش الهی است، بالاتر و با ارزشتر است. اگر جمع کردن مال و ثروت برای این است که باید روزی از آن دست برداشت، پس فرد نباید برای چنین ثروتی بخل ورزد و اگر روزیها مقدر و تقسیم شده است، هرچه انسان در کسب ثروت حرص کمتری داشته باشد نیکوتر است و اگر این بدنها برای مرگ آفریده شده، پس کشته شدن انسان در راه خدا از همه چیز پسندیدهتر است.
3ـ سلام کردن 70 پاداش دارد که از این رقم 69 تـا بـرای سـلام کـننده و یـکی برای پاسخ دهنده است.
4ـ مردمی که بندگان دنیا هستند و دین را برای رفاه و آسایش میخواهند، هرگاه در امتحان و رنج قرار گیرند آن موقع دینداران کم هستند.
5ـ کسی که هدیه شما را بپذیرد، شما را در بخشش و کرامت کمک کرده است.
6ـ از معذرت خواهی، پرهیز کنید؛ زیرا مؤمن عمل بد انجام نمیدهد تا عذرخواهی کند؛ اما منافق هر روز کار زشت انجام میدهد و معذرتخواهی میکند.
7ـ شخصی خدمت امام حسین(ع) رسید و عرض کرد: من مردی گناهکار هستم و توان خودداری و دوری کردن از گناه را ندارم. مرا موعظه فرما.
حضرت فرمودند: پنج عمل زیر را انجام بده. آنگاه هرچه خواستی گناه کن!
1ـ از رزق خداوند استفاده نکن، سپس هرچه خواستی گناه کن.
2ـ از ولایت خداوند خارج شو، پس هرچه خواستی گناه کن.
3ـ محلی را پیدا کن که خداوند تو را نبیند، سپس هرچه خواستی گناه کن.
4ـ وقتی عزرائیل برای قبض روح تو آمد، او را از خودت دفع کن، سپس هرچه خواستی گناه کن.
5ـ وقتی در قیامت تو را به سوی جهنم هدایت کردند، از رفتن به آنجا خودداری کن، سپس هرچه خواستی گناه کن.
منبع: بحارالانوار 78 ج ـ تحفالعقول
به نقل از: روزنامه اطلاعات
شب عاشورا بود، عاشورای سال ۴۹؛ گفتم بروم به مجلس روضهای، که صدایش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. منصرف شدم. اما شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود و خانه یکپارچه سکوت و درد، چه میتوانستم کرد؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم، اما چگونه میتوانستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟
نامهام را که به دوستم نوشته بودم– دوستی که هرگاه روزگار عاجزم میکرد و رنج به نالیدنم وا میداشت، به پناه او میرفتم– برگرفتم، گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمیشود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضهای برای دل خویش نوشتم، آنچه را در نامهی او برای خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحیح کردم تا تصویر غربت و رنج حسین گردد.
… پیش چشمم را پردهای از خون پوشیده است. در میان هیاهوی مکرر و خاطره انگیز دجله و فرات، این دو خصم خویشاوندی که هفت هزار سال، گام به گام با تاریخ همسفرند، غریو و غوغای تازهای برپا است؛ صحرای سوزانی را مینگرم، با آسمانی به رنگ شرم، و خورشیدی کبود و گدازان، و هوایی آتش ریز، و دریای رملی که افق در افق گسترده است، و جویباری کف آلود از خون تازهای که میجوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.
میترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش مینگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپا داشته است و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینهها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شورهزاری بیحاصل و شنها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال«خصومت جاری» و …
میترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش مینگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپا داشته است. ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمهها و دامن ردایش بالا میبرم: اینک دو دست فرو افتادهاش، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو میافتد، اما پنجههای خشمگینش، با تعصبی بیحاصل میکوشد، تا هنوز هم نگاهش دارد… جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر…
… افتاد! و دست دیگرش، همچنان بلاتکلیف.
نگاهم را بالاتر میکشانم: از روزنههای زره خون بیرون میزند و بخار غلیظی که خورشید صحرا میمکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.
نگاهم را بالاتر میکشانم: گردنی که، همچون قله حرا، از کوهی روییده و ضربات بیامان همه تاریخ بر آن فرود آمده است. به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است. نگاهم را از رشتههای خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر میکشانم: ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و… دیگر هیچ!
پنجهای قلبم را وحشیانه در مشت میفشرد، دندانهایی به غیظ در جگرم فرو میرود، دود داغ و سوزندهای از اعماق درونم بر سرم بالا میآید و چشمانم را میسوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم میدهد، که: «هستم»، که «زندگی میکنم».
این همه «بیچاره بودن» و بار «بودن» این همه سنگین! اشک امانم نمیدهد؛ نمیتوانم ببینم. پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است. در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر میلرزد، اما همچنان با انتظاری از عشق و شرم، خیره مینگرم؛ شبحی را در قلب این ابر و دود باز مییابم، طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، ربالنوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است. هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک میکند. غبار ابهام تیرهای که در موج اشک من میلرزد، کنارتر میرود. روشنتر میشود و خطوط چهره خواناتر.
چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت میکند. سیمایی که … چه بگویم؟
مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است. و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمهها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینهها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شورهزاری بیحاصل و شنها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و…
در پیرامونش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفتهاند، کسی از او دفاع نمیکند. همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است.
نه باز میگردد،
که: به کجا؟
نه پیش میرود،
که: چگونه؟
نه میجنگد،
که: با چه؟
نه سخن میگوید،
که: با که؟
و نه مینشیند،
که: هرگز!
ایستاده است و تمامی جهادش اینکه… نیفتد
همچون سندانی در زیر ضربههای دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین(خسرو و دهگان و موبد، زور و زر و تزویر، سیاست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاریخ، از آدم تا… خودش! به سیمای شگفتش دوباره چشم میدوزم، در نگاه این بنده خویش مینگرد، خاموش و آشنا؛ با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت میماند.
نمیتوانم تحمل کنم؛ سنگین است؛ تمامی«بودن»م را در خود میشکند و خرد میکند. میگریزم. اما میترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. به کوچه میگریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم. در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.
خلق بسیاری انبوه شدهاند و شهر، آشفته و پرخروش میگرید، عربدهها و ضجهها و عَلم و عَماری و «صلیب جریده» و تیغ و زنجیری که دیوانهوار بر سر و روی و پشت و پهلوی خود میزنند، و مردانی با رداهای بلند و... .
عمامه پیغمبر بر سر و... آه!... باز همان چهرههای تکراری تاریخ! غمگین و سیاهپوش، همه جا پیشاپیش خلایق!
تنها و آواره به هر سو میدوم، گوشه آستین این را میگیرم، دامن ردای او را میچسبم، میپرسم، با تمام نیاز میپرسم؛ غرقه در اشک و درد: «این مرد کیست»؟ «دردش چیست»؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟ چه کرده است؟ چه کشیده است؟ به من بگویید: نامش چیست؟
هیچ کس پاسخم را نمیگوید!
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است...
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در ست
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کزیشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
فردوسی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
ادامه مطلب ...بـاشـلانــدێ حسیـنین ایّـام-ی-عـزاسـی
سیزدهن کؤمک ایستهر حقّین شُهداسی
قلبینده امام-ی-عصرین غمی آرتار
جهد ائیله اماندیر پوْزما بۇ اساسی
گر عئشقی حسینی درک ائتسوْن اؤزۆنده
اشگون قطراتین گیزلهتمه گؤزۆنده
لبّیک دیلونده گؤز یاشێ یۆزۆنده
ائیله شه-ی-دینه خیدمت بۇ سؤزۆنده
فرض ائت اۇجالۇبدۇر «ینصرنی» صداسی
تؤک شیشهی-ی-دیلدهن روخساره گولابی
کیم آغلار حسینه، آرتێقدێ{ر} ثوابی
فیض-ی-عبراتون یوْخ حد-وْ-نصابی
عاجیزدێ ملکلر ائتسین بۇ حئسابی
واضحدێ بۇ مطلب یوْ چون-وْ-چراسی
ینصرنی بۇیۇردۇ، سلطان-ی-حقیقت
بۇ کلمهده اوْل شاه، ائتدی سیزی دعوت
ایندی بۇ عزاده هر کیم ائده خیدمت
مثل اینکه شهادت اوْلمۇش اوْنا قیسمت
البته شهیدین جنّتدیر بهاسی
هر کیم وۇرا زنجیر، هر کیم وۇرا سینه
تنبیه ائلهییبدیر خصم-ی-شه-ی-دینه
اوْن گۆن دۇتۇلۇر یاس، هر ایلده حسینه
چۆنکۆ اوْ مقدّس، قانون سَببینه
دین-ی-نبوینین مُحکمدی بناسی
بۇ شأن-وْجلاله، قۇربانم حسین جان
عالمده آچێبسان بیر سفرهی-ی-ائحسان
عرش-ی-حقه گئتدی، حلقوندان آخان قان
اوْل قانێ وئریبسهن جنّاتی آلێبسان
بۇ بارده حقّین وار عئین-ی-رضاسی
فکریمده دوْلاندێ اوْل غملی زمانون
آغزۇندا عطشدهن دؤنمهزدی زبانون
زینب کؤمهگینه اوْلمادێ توانون
سنگین یارالاردان جوش ائیلهدی قانون
شئمرین اۇجالاندا مئیداندا نداسی
شعر: استاد یحیوی