یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضـو در کوچهی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فـارغ از جام الستش کـرده بود
سجدهای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کردهای
بر صلیب عشق دارم کردهای
جام لیلا را به دستم دادهای
واندر این بازی شکستم دادهای
نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیـلاسـت آنم میزنی
خستهام زین عشق، دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آوارهی صـحرا نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانهام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
شاعر: مرتضی عبدالهی
مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایهی ایمان علی
از ولای دودمانش زندهام
در جهان مثل گهر تابندهام
نرگسم وارفتهی نظارهام
در خیابانش چو بو آوارهام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
می اگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آئینهام
می توان دیدن نوا در سینهام
از رخ او فال پیغمبر گرفت
ملت حق از شکوهش فر گرفت
قوت دین مبین فرمودهاش
کائنات آئین پذیر از دودهاش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق «یدالله» خواند درام الکتاب
هر که دانای رموز زندگیست
سر اسمای علی داند که چیست
خاک تاریکی که نام او تن است
عقل از بیداد او در شیون است
فکر گردون رس زمین پیما ازو
چشم کور و گوش ناشنوا ازو
از هوس تیغ دو رو دارد بدست
رهروان را دل برین رهزن شکست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضی کز تیغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشور گیر از کراری است
گوهرش را آبرو خودداری است
هر که در آفاق گردد بوتراب
باز گرداند ز مغرب آفتاب
هر که زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوه خیبر است
دست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاهی یداللهی کند
از یداللهی شهنشاهی کند
ذات او دروازهی شهر علوم
زیر فرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویش
تا می روشن خوری از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروانگیست
خاک را آب شو که این مردانگیست
سنگ شو ای همچو گل نازک بدن
تا شوی بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمی تعمیر کن
آدمی را عالمی تعمیر کن
گر بنا سازی نه دیوار و دری
خشت از خاک تو بندد دیگری
ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ
جام تو فریادی بیداد سنگ
ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟
سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟
در عمل پوشیده مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان تازه شو
شعله در بر کن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان
می شود جنگ آزما با آسمان
بر کند بنیاد موجودات را
می دهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را برهم زند
چرخ نیلی فام را برهم زند
می کند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان جان سپردن زندگیست
آزماید صاحب قلب سلیم
زور خود را از مهمات عظیم
عشق با دشوار ورزیدن خوشست
چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست
ممکنات قوت مردان کار
گردد از مشکل پسندی آشکار
حربهی دون همتان کین است و بس
زندگی را این یک آئین است و بس
زندگانی قوت پیداستی
اصل او از ذوق استیلاستی
عفو بیجا سردی خون حیات
سکتهئی در بیت موزون حیات
هر که در قعر مذلت مانده است
ناتوانی را قناعت خوانده است
ناتوانی زندگی را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مکارم اندرون او تهی است
شیرش از بهر ذمائم فربهی است
هوشیار ای صاحب عقل سلیم
در کمینها مینشیند این غنیم
گر خردمندی فریب او مخود
مثل حر با هر زمان رنگش دگر
شکل او اهل نظر نشناختند
پردهها بر روی او انداختند
گاه او را رحم و نرمی پردهدار
گاه میپوشد ردای انکسار
گاه او مستور در مجبوری است
گاه پنهان در ته معذوری است
چهره در شکل تن آسانی نمود
دل ز دست صاحب قوت ربود
با توانائی صداقت توأم است
گر خود آگاهی همین جام جم است
زندگی کشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوتست
مدعی گر مایهدار از قوت است
دعوی او بی نیاز از حجت است
باطل از قوت پذیرد شان حق
خویش را حق داند از بطلان حق
از کن او زهر کوثر میشود
خیر را گوید شری، شر میشود
ای ز آداب امانت بیخبر
از دو عالم خویش را بهتر شمر
از رموز زندگی آگاه شو
ظالم و جاهل ز غیر الله شو
چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند
گر نبینی راه حق بر من بخند
اقبال لاهوری
زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا
غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها
طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل
کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا
رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو
مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا
شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر
شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا
نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت
ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا
در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد
چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا
کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلی
علم بگشاید از پرچم گره چون طرهی لیلا
ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد
بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا
که پیچد بره را بر پای، حبل کفهی میزان
درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا
یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین
یکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرها
کنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دم
کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما
سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ
ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا
عیان در آتش تیغ تو ثعبانهای برق افشان
نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفانزا
اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت
چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا
ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد
که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا
ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان
عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا
ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن
تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا
به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند
که بر گوسالهی زرین خطاب ربیالاعلی
من و اندیشهی مدح تو، باد از این هوس شرمم
چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا
به ادنی پایهی مدح و ثنایت کی رسد گرچه
به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا
چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی
به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا
کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع
پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا
بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب
که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی
تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را
امام و پیشوا و مقتدا و شافع و مولا
شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان
خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا
پی بازار فردای قیامت جز ولای تو
متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا
نپندارم که فردای قیامت تیرهگون گردد
محبان تو را از دود آتش غرهی غرا
قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصهی محشر
غلامان تو را اندیشهی دوزخ بود حاشا
الا پیوسته تا احباب را از شوق میگردد
ز دیدار رخ احباب روشن دیدهی بینا
محبان تو را روشن ز رویت دیدهی حق بین
حسودان تو را بیبهره زان رخ دیدهی اعمی
هاتف اصفهانی
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در ست
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کزیشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
فردوسی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
ادامه مطلب ...بـاشـلانــدێ حسیـنین ایّـام-ی-عـزاسـی
سیزدهن کؤمک ایستهر حقّین شُهداسی
قلبینده امام-ی-عصرین غمی آرتار
جهد ائیله اماندیر پوْزما بۇ اساسی
گر عئشقی حسینی درک ائتسوْن اؤزۆنده
اشگون قطراتین گیزلهتمه گؤزۆنده
لبّیک دیلونده گؤز یاشێ یۆزۆنده
ائیله شه-ی-دینه خیدمت بۇ سؤزۆنده
فرض ائت اۇجالۇبدۇر «ینصرنی» صداسی
تؤک شیشهی-ی-دیلدهن روخساره گولابی
کیم آغلار حسینه، آرتێقدێ{ر} ثوابی
فیض-ی-عبراتون یوْخ حد-وْ-نصابی
عاجیزدێ ملکلر ائتسین بۇ حئسابی
واضحدێ بۇ مطلب یوْ چون-وْ-چراسی
ینصرنی بۇیۇردۇ، سلطان-ی-حقیقت
بۇ کلمهده اوْل شاه، ائتدی سیزی دعوت
ایندی بۇ عزاده هر کیم ائده خیدمت
مثل اینکه شهادت اوْلمۇش اوْنا قیسمت
البته شهیدین جنّتدیر بهاسی
هر کیم وۇرا زنجیر، هر کیم وۇرا سینه
تنبیه ائلهییبدیر خصم-ی-شه-ی-دینه
اوْن گۆن دۇتۇلۇر یاس، هر ایلده حسینه
چۆنکۆ اوْ مقدّس، قانون سَببینه
دین-ی-نبوینین مُحکمدی بناسی
بۇ شأن-وْجلاله، قۇربانم حسین جان
عالمده آچێبسان بیر سفرهی-ی-ائحسان
عرش-ی-حقه گئتدی، حلقوندان آخان قان
اوْل قانێ وئریبسهن جنّاتی آلێبسان
بۇ بارده حقّین وار عئین-ی-رضاسی
فکریمده دوْلاندێ اوْل غملی زمانون
آغزۇندا عطشدهن دؤنمهزدی زبانون
زینب کؤمهگینه اوْلمادێ توانون
سنگین یارالاردان جوش ائیلهدی قانون
شئمرین اۇجالاندا مئیداندا نداسی
شعر: استاد یحیوی
یـاران گلیـن فغـانـه، مــاه-ی-محــرم اوْلـدۇ
دۇتدۇ جهانی ماتهم، بیر اؤزگه عالهم اوْلدۇ
بیلمه م نه غمدی یارب، تازهلهنیر بۇ هر ایل
بـۇ دردیـدهن عـلاوه، اوْلـدۇ غریبـه موشکـول
اوْلمـاز بـۇ درده چـاره، اوْلدۇ بۇ تازه نیسگیـل
اوْل شاه-ی-کم سیپاهین، زوواری بر هم اوْلدۇ
نیسگیللهرون فداسی ائی شاه-ی-بیمددکار
اوْلمـادێ گــرچــی بـۇ ایـل، کـرب-وْ-بـلایه زووار
ساللێــق خییالـه قبـرون، اوْللـۇق سنـه عـزادار
بۇ ایلده بۇ موصیبهت غـم اۆسته بیر غـم اوْلـدۇ
هانسێ غمینله موْلا بیلمهم گلهک فغانـه
یـوْخدۇر دیلیمـده یارا، جوملـه چکیـم بیانـه
کیمدیر دؤزه سنین تک، بۇ درد-ی-بیکهرانه
کیم سن کیمی بلاکئش، ائی فخرئ عالهم اوْلدۇ
وئردیله عون-وْ-جعفر، اوْل چؤلده تئشنه لب جان
اوْلــدۇ علـی-ی-اکبـــر راه-ی-خـــۇداده قـۇربـــان
ائتدیله شیرئخواره طئفلون، نئشـان-ی-پئیکـان
ظۆلـم اۆستـه ظۆلـم-ی-تـازه، مـوْلا دۇبـاره اوْلـدۇ
لئیـلانـی ائتـدی مجنـون اوْل اکبـریـن فـراغــی
صبـر-وْ-قـراریـن آلـدێ، وصـلینیـن ایشتییاغــی
اؤلدۆردیلهر سیتهملـه، گؤرمـهدی توْی اوْتاغی
گـؤردۆ بـۇحالــی لئیـــلا دردیلــه همــدهم اوْلـــدۇ
قالماز اۆرهکده طاقهت، چۆن ذیکر اوْلاندا ائسمون
قالدێ قۇرۇ یئر اۆسته، اۆچ گۆن یارالێ جئسمون
آت چاپدێ نعشون اۆسته، موْلا اوْ چؤلده خصمون
اوْل چؤلده ایستی قۇملار، رخمیوه مرهـهم اوْلـدۇ
فریاد اوْلا اوْ وقتـهن ائـی سـروهر-ی-مدینـه
قتلگههی گزیـردی، نـازلـێ قێزێـن سکینـه
تاپدێ یارلێ نعشون، اوْل ماه-ی-بیقرینـه
وۇردۇ زی بسکـی باشـه، احوالـی بر هـم اوْلــدۇ
چکــدی نه درد-وْ-غملـهر، کرب-وْ-بــلاده زینـب
تـاب ائتـدی هــر بــلایــه، راه-ی-وفــاده زینـب
گؤردۆ سر-ی-حۆسئینی، نوکئ جیداده، زینب
غمـدهن آغـاردی زولفی، رعنـا قـدی خــم اوْلــدۇ
شاعر:دلریش
به بام بر شده ام از سپیده ی تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریده ی تو بگویم
اذان به وقت گلویی که قطعه قطعه غزل شد
غزل غزل شدهام تا قصیدهی تو بگویم
غزل غزل شدهام ای شهید عشق که چون گل
ز عاشقان گریبان دریدهی تو بگویم
هزار مرتبه آتش شدم نشد که غروبی
ز خیمههای به آتش کشیدهی تو بگویم
خوشا خوشا به نمازی که حمد، مدح تو باشد
به جای سوره، صفات حمیدهی تو بگویم
به بام بر شدهام با عقیق، آینه، سبزه
مگر ز دیدن ماه ندیدهی تو بگویم
به بام بر شدهام تشنه با صدای بریده
اذان به وقت گلوی بریدهی تو بگویم
ساقیا! دور باده وئـر، آچیلدی گول، گلدی باهار،
ابر رحمت ائیله دی صحرا و باغی لاله زار
ناله چـک بولبول کیمی، دور! رقصه گل دیوانه دار،
مست و مستانه بواسمی سؤیله هر دم آشیکار:
شـــیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
بالیغین قارنیندا یونس اولدو چون زار و حزین،
طاقتی طاق اولدو صبری گئتدی اولدو چوخ غمـین
حاضیر اولدو اول زامان یانیندا جبریل امین،
سؤیله دی غمدن خیلاص اول، ائیله بو ذکری همین:
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
ماه کنعانـی که ائتـدی رنج زندان بی قرار،
اولدو زنجیر جفادان جیسم پاکی پاره پار
حددن ئوتدو چون که محنت، تاپمادی بیر غمگسار،
یوز دوتوب درگاه حققه، سؤیله دی بی اختیار
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
حضرت ایوبی چون ائتـدی بلای حق نزار،
نیش کرمان ائیله دی جان ضعیفین زخمدار
چون که تابی قالمادی، گئتـدی الیندن اختیار،
تا که ذکر ائتدی بواسمی، اولدو غمدن رستگار:
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
آدمی شیطان چوائتـدی باغ رضواندان جدا،
بی کس و تنها و سرگردان گزردی هریانا
بیر طرف حوا فراقـی، بیرطرف رنج و عنا
عاقبت بو ذکری ائتدی، اولدو هیجراندان رها:
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
ایسته دی یاندیرسین ابراهیمی تا نمرود دون
منجنیقه قویدو، آتدی نار و نورا سرنگون
تا که دوشدو آتشه، اولدم او مرد ذوفنون
آتشی ائتدی گولوستان، سویله دی بو اسمی چون
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
چون کی خیبر قلعه سینده قالدی عاجیز مصطفی،
نا اومید اولدو که حاصیل اولماز اولدو مدّعا
گلدی ناگه جبرئیل و گتدی فرمان خدا
سؤیله دی بو ذکری تکرار ائت که گلسین مرتضی
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
دشت ارجینده چو ائتدی شیر، سلمانی اسیر
عاجیز و بیچاره قالدی، تاپمادی بیر دستگیر
یوز توتوب درگاه حققه آغلادی اول مرد پیر
ظاهر اولدو اوندا ناگه شهسوار شیرگیر:
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
چون سلاسیل قلعه سینده اولدو احمد بی مدار،
نازل اولدو پیک رحمان، جبرئیل نامدار
سؤیله دی قوی منجنیقه، آت علیـنی بی قرار
فتح ائدر بیر لحظه ده سؤیله بو اسمی آشیکار:
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
روز اوّل جبرئیلدن تا که حق ائتدی سؤال،
سن نه کیمسین، من کیمم، سؤیله جوابیم اولما لال!
دئدی سن، سن؛ من منم، اود دوتدویاندی پرّ و بال
ملتجی اولدو بو اسمه تاکه رفع اولدو ملال:
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
ای نباتی! مدح شاهی ائیله دائیم آشیکار،
تا که اولسونلار خوارجلر حسددن کور و کار
حاصیل اولدو تا مورادین غافیل اولما زینهار
سؤیله بواسم عظیمی دم به دم بی اختیار:
شیر یزدان، شاه مردان، حیدر دولدول سوار،
لافَتـی الاعلی، لاسیـف الا ذوالفقار
سید ابوالقاسم نباتی
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن، مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو، به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید:
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا صدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟ هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم، من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای، اما
کلام آشتی را تو نمیدانی؟
ببینم، چشم های خیست آیا، گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من
بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من
علی را چه بنامم؟
علی را چه بخوانم؟
ندانم، ندانم
ثنایش نتوانم، نتوانم
علی دست خدا بود
علی مست خدا بود
علی را چه بنامم؟
علی را چه بخوانم؟
ندانم ندانم
ثنایش نتوانم نتوانم
خدا خواست که خود را بنماید
در جنت خود را برخ ما بگشاید
علی ره بهمه خلق نشان داد
علی رهبر مردان صفا بود
علی آینه ی پاک خدا بود
علی را چه بنامم؟
علی را چه بخوانم؟
ندانم، ندانم
ثنایش نتوانم، نتوانم
علی گر چه خدا نیست
و لیکن ز خدا نیز جدا نیست
برو سوی علی تا که وفا را بشناسی
ببر نام علی تا که صفا را بشناسی
اگر آینه خواهی که به بینی رخ حق را
علی را بنگر تا که خدا را بشناسی
چه گویم سخن از او؟ که نگنجد به بیانم
ندانم که سخن را به چه وادی بکشانم؟
ندانم، ندانم
ثنایش نتوانم، نتوانم
علی مرد حقیقت
علی شاه طریقت
علی مرهم دل های خراب است
ره کوی علی راه صواب است
علی را چه بنامم؟
علی را چه بخوانم؟
ندانم، ندانم
ثنایش نتوانم، نتوانم
میلاد با سعادت حضرت محمد مصطفی و امام صادق علیه السلام را به عموم دوستداران شان تبریک عرض می نمائیم.
از بام و در کعبه به گردون رسد آواز
کامشب در رحمت به سماوات شده باز
بت های حرم در حرم افتاده به سجده
ارواح رسل راست هزاران پر پرواز
کعبه زده بر عرش خدا کوس تفاخر
مکه شده زیبا دل افروز و سرافراز
جا دارد اگر در شرف و مجد و جلالت
امشب به سماوات کند خاک زمین ناز
از ریگ روان گشته روان چشمه ی توحید
یا کوه و چمن باز چو من نغمه کند ساز
دشت و در و بحر و برو، جن و بشر و حور
در مدح محمد همه گشتند هم آواز
هر ذره ی کوچک شده یک مهر جهان تاب
هر قطره ی ناچیز چو دریا کند اعجاز
جبرئیل سر شاخه ی طوبی چو قناری
در وصف محمد لب خود باز کند باز
جبرئیل چه آرد؟ چه بخواند؟ چه بگوید؟
جایی که خداوند به قرآن کند آغاز
خوبان دو عالم همه حیران محمد
یک حرف ز مدحش شده ما کان محمد
این است که برتر بود از وهم کمالش
جز ذات الهی همه مبهوت جلالش
رضوان شده دلداده ی مقداد و ابوذر
فردوس بود سائل درگاه بلالش
والله قسم نیست عجب گر لب دشمن
چون دوست ز هم بشکفد از خلق و خصالش
هرگز به نمازی نخورد مهر قبولی
هرگز، صلوات ار نفرستند به آلش
بی رهبریش خواهد اگر اوج بگیرد
حتی ملک العرش بسوزد پر و بالش
یوسف ببرد حسن خود از یادگر او را
یک منظره در خاطره افتد ز خیالش
این است همان مهر درخشنده که تا حشر
یک لحظه به دامن نرسد گرد زوالش
گل سبز شود از جگر شعله ی آتش
در وادی دوزخ فتد ار عکس جمالش
چون ذات خدای ازلی لیس کمثله
باید که بخوانیم فراتر زمثالش
ایجاد بود قبضه ای از خاک محمد
افلاک بود بسته به لولاک محمد
ای جان جهان بسته به یک نیم نگاهت
دل گشته چو گل سبز به خاک سر راهت
هم بام فلک پایگه قدر و جلالت
هم چشم ملک خاک قدم های سپاهت
عیسی به شمیم نفست روح گرفته
دل بسته دو صد یوسف صدیق به چاهت
دل های خدایی همه چون گوی به چوگان
ارواح مکرم همه درمانده ی جاهت
از عرش خداوند الی فرش، به هر آن
هستند همه عالم خلقت به پناهت
دائم صلوات از طرف خالق و خلقت
بر روی سفید تو و بر خال سیاهت
زیباتر و بالاتری از آنکه به بیتی
تشبیه به خورشید کنم یا که به ماهت
سوگند به چشمت که رسولان الهی
هستند به محشر همه مشتاق نگاهت
زیبد که کند ناز به گلخانه ی جنت
خاری که شود سبز در اطراف گیاهت
این نیست مقام تو که آدم به تو نازد
عالم به تو خلاق دو عالم به تو نازد
مظهر کل عجائب به نبی یار علـیـست
ولی خـالــق بـخشـنـده دادار علیـسـت
آنـکـه مـیگـفـت سلونی به فراز منـبر
باب علم نبی و کاشف اسرار علیست
آنـکـه بر دوش رسول مدنی پـای نهاد
کرد بتها ز حرم جمله نگونسار علیسـت
آنکه در بسـتر پـیغـمبر اسـلام بخفت
حافظ جان وی از فـرقه خونخوار علیست
آنـکه گـرد مـحـن از چهره ایتـام زدود
همدم مـردم درمانده افـگـار علیـست
آنکه بشکافت بهگهواره ز هم اژدر را
شیـر میـدان یلی حیدر کـرار عـلیـسـت
آنکه در خانه حق شد متـولـد ز شرف
خـانـه زاد احــد و محـرم اسـرار علیست
آنکه در خم غـدیر آمـده بـر خـلق امیر
مـظـهـر لـطـف خـداونـد جـهاندار علیست
آنکه با قاتل خود لطف و مدارا فرمود
ابن عم نبی و مظهـر دادار علـیسـت
آن یدالله که جدا کرد سر از پیکر عمرو
صاحب تیغ دو سر آیـت قهـار علیست
کـی تـوانم بمدیحش سخنی ساز کنم
فـوق اوهـام علی بـرتـر افـکـار عـلیست
رو «حـیـاتی» بدر خانه سلطان نجف
که بـه خیل ضعفا یار و مددکار علیست